بخوان...ولی بدان حرفهایم به همین راحتی که میخوانی نوشته نشده اند
درباره من
پـــــروردگـــارا . . .
شــــادی را بــه کـسـانی هــدیــه می کـنــم که آن را از مــن گــرفـتنـد
عشـقــم را بـین کـسانی تـقــسیـم می کـنـم کـه دلــم را شـکـستـند
دعـایــم را نثـار کـسانی می کـنـم کـه نفــرینـم کــردنـد
محـبتــم را بـه کـسانی می دهــم کــه بــر دلــم زخــم نـهـادنـد
می خــواهــم بــر روی پـاهــایـم بـایـستــم تـا آسـمــان شــانه هــایـم را لمـس کـند
می خـواهــم بخــندم چـــون کـه هـنــوز تـــو بـا مـنی
ادامه...
باید رفت...باید رفت ب سوی پروانه ها و دور شد از تمام لحظه های بی تو،این حسرت های پوچ و ادمهای خنجر بدست روزگار،اینجا ک نشد زندگی کنیم...
وعده بعدی ما ابتدای کوچه آبی آسمان...