دفتر دلتنگی من

بخوان...ولی بدان حرفهایم به همین راحتی که میخوانی نوشته نشده اند

دفتر دلتنگی من

بخوان...ولی بدان حرفهایم به همین راحتی که میخوانی نوشته نشده اند

 

باور نمی کنی که این روزها چقدر دلم گرفته ،باور نمی کنی که خنده هایم چه بغض هایی را در خود پنهان داردآری ...من ...با دقایقم ...با زندگیم لجبازی می کنم !نازنینم !غروب بار سنگین دلتنگی مرا هر شب به دوش می کشد،
سنگینی پلکهایم و نگاهی که دیدن را از یاد برده ،کورکورانه زیستن را خوب آموختم !

توان نوشتن ندارم،واژه هایم گرد و غبار گرفته.باور کن که باورت کردم ..باور کن که بی تو بی باور شده ام !من !زندگیم را تمام کردم ،حالا نفس کشیدن منت سرم می گذارد !حس می کنم ...هوای اینجا سرد و سنگین است نازنینم !

 

 

وقتی دلم به درد میاد و کسی نیست به حرفهایم گوش کند، وقتی تمام غمهای عالم در دلم نشسته است، وقتی احساس می کنم دردمند ترین انسان عالمم... وقتی تمام عزیزانم با من غریبه می شوند... و کسی نیست که حرمت اشکهای نیمه شبم را حفظ کند... وقتی تمام عالم را قفس می بینم... بی اختیار از کنار آنهایی که دوسشان دارم.. بی تفاوت می گذرم

 

 

بعضی وقتا سکوت میکنی چون اینقدر رنجیدی که نمی خوای حرفی بزنی 
بعضی وقتا سکوت میکنی چون واقعآ حرفی واسه گفتن نداری 
گاه سکوت یه اعتراضه ، گاهی هم انتظار 
اما بیشتر وقتا سکوت واسه اینه که هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که توو وجودت داری ، توصیف کن

یه فانوس یه شب گرد یه دل یه کوچه ی ِ سرد

دارم پی ــِت میگردم

تو خوب باش و برگرد

یه فانوس یه شب گرد یه دل یه کوچه ی ِ سرد

دارم پی ــِت میگردم

تو خوب باش و برگرد


آخه تو دنیای ِ منی آخه تو رویای ِ

منی صدای ِ تبدار ِ منی

کار ِ منی یار ِ منی تو

آخه تو دنیای ِ منی آخه تو رویای ِ

منی صدای ِ تبدار ِ منی

کار ِ منی یار ِ منی تو


آه …

از خلوت من

آه …

 از دل کندن تو سراغی از من بگیر

از من دل نکن نرو

آه …

از خلوت من

آه …

 از دل کندن تو سراغی از من بگیر

از من دل نکن نرو


یه فانوس یه شب گرد یه دل یه کوچه ی ِ سرد

دارم پی ــِت میگردم

تو خوب باش و برگرد

یه فانوس یه شب گرد یه دل یه کوچه ی ِ سرد

دارم پی ــِت میگردم

تو خوب باش و برگرد


آخه تو دنیای ِ منی آخه تو رویای ِ

منی صدای ِ تبدار ِ منی

کار ِ منی یار ِ منی تو

آخه تو دنیای ِ منی آخه تو رویای ِ

منی صدای ِ تبدار ِ منی

کار ِ منی یار ِ منی تو


نذر کرده ام که یک  روزی که خوشحال تر بودم

بیایم و بنویسم که زندگی را باید با لذت خورد

که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید

و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد .

یک روزی که خوشحال تر بودم

می آیم و می نویسم که "این نیز بگذرد "

مثل همیشه که همه چیز گذشته است وآب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است.


یک روزی که خوشحال تر بودم

یک نقاشی از پاییز میگذارم ،که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست

زندگی پاییز هم می شود ،رنگارنگ ، از همه رنگ ، بخر و ببر!

یک روزی که خوشحال تر بودم

نذرم را ادا می کنم

تا روزهایی مثل حالا که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است

بخوانمشان و یادم بیاید که هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد

و هیچ آسیاب آرامی بی طوفان...


نذر کرده ام که یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد .
یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که "این نیز بگذرد "
مثل همیشه که همه چیز گذشته است وآب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است.

یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم ،که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود ،رنگارنگ ، از همه رنگ ، بخر و ببر!
یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان و یادم بیاید که هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و هیچ آسیاب آرامی بی طوفان...

لحظه هایی هست که وقتی سخت دلگیری دردت را در سینه ات فرو می ریزی تا آشکار نگردد


لحظه هایی هست که وقتی اشک در چشمانت حلقه زده، بغض می کنی اما پشت لبخندی ساده پنهان خواهی کرد،لحظه هایی هست که وقتی دلت خیلی گرفته و می خواهی درد دلت را فریاد بزنی از سنگینی بغضت نمی توانی


 


لحظه هایی هست که سخت، خسته می شوی از دست کسانی که حرف هایت را نمی فهمند و باز چیزی نمی گویی،لحظه هایی هست که وقتی از تنهایی زمین گیر می شوی، سرت را به دیوار تنهاییت می گذاری و باز هیچ نمی گویی،لحظه هایی هست که دلت می خواهد فریاد زنی و خالی شوی از هر چه درد، ولی باز نمی توانی ...



ولحظه ایی که سخت تر از تمام لحظه هاست. لحظه ای که عادت می کنی به هر چه درد و چه سخت لحظه ایست..


 


خوبِ من، هنر در فاصله هاست ...زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور از هم یخ می زنیم.تو ، نباید آن کسی باشی که من می خواهم، و من نباید آن کسی باشم که تو می خواهی.کسی که تو از من می خواهی بسازی یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت.من باید بهترین خودم باشم برای تو و تو باید بهترین خودت باشی و بشوی برای من ... .خوب من، هنر عشق در پیوند تفاوت هاست و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها .


زندگی است دیگر همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست،همه سازهایش کوک نیست،باید یاد گرفت با هر سازش رقصید،حتی با ناکوک ترین ناکوکش،اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن،حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد،به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند،به این سالها که به سرعت برق گذشتند،به جوانی که رفت،میانسالی که می رود،حواست باشد به کوتاهی زندگی،به زمستانی که رفت،بهاری که دارد تمام می شود کم کم،ریز ریز،آرام آرام،نم نمک...زندگی به همین آسانی می گذرد.ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد گاهی هم صاف است،بدون ابر بدون بارندگی.هر جور که باشی."


 


+زخمهایی که از طرف دوست باشد،جایشان تا همیشه درد نه، تیـــــرمی کِشـــــــد.


تنهایی آدمها گاهی با هیچ چیز پر نمی شود.گاهی نمی شود اشک نشد، ابر نشد، نبارید ،فقط بخاطر اینکه "کسی" دلگیر نشود از بغضت.اما همان "کسی" ها آوار میکنند همه ی غصه هایشان را روی سرت و گاهی اصلا به این فکر نمی کنند که تو هم غصه داری، غمگین می شوی گاهی دلتنگ می شوی گاهی ...که دلت گاهی یک آغوش گرم می خواهد برای نوازش،یک دست مهربان می خواهد برای پاک کردن اشکهایت ویک قلب بزرگ که برایت آرزوی خوشبختی کند گاهی.


 


و این "گاهی" ها چقدر زیاد می شوند وقتی روی دلت تلمبار شده اند وقتی همیشه همینجا ور دلت نشسته اند و نه دست مهربانی هست و نه آغوش مهربانتری که تکانشان دهد ...گاهی دلت روزهای قدیم تر را میخواهد.نه خیلی قدیم تر ولی. همین هفت، هشت، ده سال پیش شاید،دلت میگیرد از اینکه وقتی تنهایی هیچکس دیگر تنها نیست  که یاد تنهایی تو بیوفتد و غصه ات را بخورد.دلت میگیرد از اینکه همیشه تکیه گاه بوده ای در زندگیت و حالا که کسی نیست انگار، که کمی، فقط کمی تکیه گاه شود برایت ،دلت میگیرد از اینکه همیشه غم داری در دلت اما لبت می خندد که دلگیر نکنی کسی را، که نمی توانی سخت باشی، سفت باشی...


 


دلگیر شوی ازحرفی یا گلایه ای کنی از کسی چونکه "عادت" کرده ای فقط غصه دیگران را بخوری.چونکه یاد گرفته ای "بی توقع" باشی از همه ،بی انتظار،بی خواستن، حتی از خودت گاهی.وقتی کسی هیچوقت نپرسید غم همیشگی نگاهت راچرامیان اینهمه خنده و لودگی پنهان کرده ای؟!وقتی دوست داری کسی قلبت رابفهمد نه تصنع چهره ات را اما هیچ کس حوالی دلت پیدایش نمی شود، گاهی، فقط "گاهی" که این دل طفلکی بی آزار "تنگ" می شود،سری به کلبه کوچک و حقیرش بزن فقط گاهی ...


ایـن روزا مـیـگـذره بـا تـمـوم خـوبـی هـا و بـدی هـاش..مـیـگـذره بـا هـمـه قـشـنـگـیـو زشـتـی هـاش...شـبـاشـم مـیـگـذره...بـاهـمـه ی تـنـهـایـیـاش...بـا هـمـه ی دلـتـنـگـیـاش...یـه روزی صـدای قـهـقـه خـنـدمـون تـا اسـمـون مـیـرسـیـد... یـه روزم صـدای گـریـمـونـو بـا ریـتـم دوش اب حـمـوم تـنـظـیم میـکـردیـم تـا کـسـی صـداشـو نـشـنـوه...یـه روز خـوشـحـالـشـون کـردیـم...یـه روز نـاراحـتـمـون کـردن....یـه روز حـسـرت داشـتـیـم یـه روز ارزو بـه دلـمـون گـذاشـتـن...مـیـدونـم مـثـه مـنـم یـه شـبـایـی داشـتـیـد کـه از دسـه خـدا هـم کـاری بـر نـمـیـومـد...


 


 




 


شـبـایـی کـه بـغـضـتـون از اسـمـونـم مـیـزد بـالــا...گـذشـت دیـگـه نـگـذشـت؟؟؟؟گـذشـت امـا چـجـوری...هـعـی...یـه روزی دوسـت داشـتـیـم امـا دوسـمـون نـداشـتـن...یـه روزی دوسـمـون داشـتـن امـا دلـی نبـود کـه دوسـشـون داشـتـه بـاشـیـم...یـه روزایـی جـوون شـدیـم امـا تـا شـبـش پـیـر شـدیـم...از دسـه غـصـه هـامـون...یـه روزایـی یـواشـکـی عـاشـق شـدیـم ...یـواشـکـی دیـدیـمـش...یـواشـکـی دلـمـون بـراش ضـعـف رفـت...امـون از گـریـه هـای یـواشـکـی بـیـادش اونـم از سـر دلتـنـگــی..یـه شـبـایـی پـر حـرف بـودیـم سـکـوت کـردیـم...یـه روزایـی وابـسـتـه شـدیـم بـدون ایـنـکـه بـخـوایـم...یـه روزایـی هـم جـدا شـدیـم بـازم بـدون ایـنـکـه بـخـوایـم...یـه شـبـایـی اصـن نـگـذشـت امـا مـا ازش گـذشـتـیـم..چـجـوریـش مـهـم نـیس..



یـه شـبـایـی هـم بـد گـذشـت...سـخـت گـذشـت ...بـا درد گـذشــت...یـه شـبـایـی داد زدیـم امـا جـز دلـمـون هـیـچ کـس صـدامـونـو نـشـنـیـد...یـه شـبـایـی هـمـه چـی بـود الـا اونـی کـه بـایـد مـیـبـود...یـه شـبـایـی هـوا عـجـیـب دونـفـره بـود اما هـمـون شـبـا مـا بـودیـمـو تـنـهـایـیمون..یـه شـبـایـی روی مـاه و سـتـارهـا رو هـم کـم کـردیـم بـا دردامـون...صـبـح شـد مـاه و سـتـاره رفـتـن امـا مـا هـنـوز بـیـدار بـودیـم...یـه روزایـی دلـمـونـو دادیـم یـه شـبـی شـکـسـتـه شـو پـسـمـون دادن ...یـه روزایـی خـاطـره سـاخـتـیـم یـه شـبـایـی رویــا....یـه شـبـایـی بـیـاد خـاطـره هـامـون خـوابـمـون بـرد تـا بـه امـیـد رویـاهـامـون بـیـدار شـیـم...یـه شـبـایـی خـاطـرهـا بـود امـا نـه امـیـدی بـود نـه رویـایــی...یـه شـبـایـی بـه یـادش بـالـشـت مـونـو بـغـل کـردیـم بـاهـاش حـرف زدیـم...بـاهـاش رویـا سـاخـتـیـم..مـثـه دیـوونـه هـا..یـه شـبـایـی هـم هـمـون بـالـشـت بـود کـه اشـکـامـونـو دیـد و پـاک کـرد و دم نـزد...یـه روزایـی خـنـدیـدیـم امـا بـغـضـمـون گـرفـت ...یـه شـبـایـی بـغـض کـردیـم امـا خـنـدیـدیـم...یـه شـبایـی رو بـا یـه اهـنـگـهـای خـاص سـر کـردیـم...


هـی گـذاشـتـیـمـشـون رو تــکرار تـا صـبح فـقـط اونـو گـوش مـیـکـردیـم...یـه روزایـی دلـمـونـو خـوش کـردیـم بـه مـعـجـزه...شـایـد کـسـی دوبـاره بـیـادو هـمـه چـی بـشـه مـثـه روز اول امـا نـشـد کـه نـشـد...یـه روزایـی حسـودیـمـون شـد بـه یـه کـسـایـی...بـغـض کـردیـم...یـه شـبـایـی نـداشـتـه هـامـون بـیـشـتـر از داشـتـه هـامـون بــود...یـه روزایـی یـه چـیـزایـی دیـدیـم کـه از توو داغـونـمـون کـرد..یـه شـبـایـی نـفـسـمـون بـرید از ایـن هـمـه بـغـض...یـه شـبـایـی نـفـس کـم اوردیـم...امــا دووم اوردیــم... یـه روزایـی فـقـط زنـده بـودیـم ...زنـدگـی نـکـردیـم...یـه شبـایـی زنـده هـم نـبـودیـم فـقـط بـودیـم...هـمیـن..یـه روزایـی بـا یـه کـسـی کـل دنـیـا رو حـریـف بـودیـم یـه روزایـی هـم بـا کـل دنـیـا یـه نـفـر رو هـم حـریـف نـبـودیـم..خـیـلـی هـا خـواسـتـن مـا رو بـسـازن امـا خـرابـمـون کـردن...خـیـلـی هـا خـواسـتـن هـمـدردی کـنـن امـا شـدن خـوده درد واسـه مـا...یـه روزی ...یـه شـبـی.. دلـمـونـو بـد شـکـسـتن...از هـمـه ی ایـن روزا و شـبـا هـم بـگـذرم امـا..از دلـــــــــــــم نـمـیـگـذرم ...




کاش نمی دانستم!



قد کشیده ام!...انقدر که فرق سرم می خورد به سقف باید و نبایدهای این روزگار....بزرگ شده ام! ... انقدر که درک این روزهای تکراری، مثل سرکشیدن چائی سرد،دیگر دلچسب نیست،می فهمم! ........ انقدر که گاه .....از سایه ام نیز خطر می کنم.......

کاش نمی دانستم این همه را...........کاش نمی دانستم!....تا قلم فهم ، این چنین فکر ثانیه هایم را خط  خطی نمی کرد....کاش نمی فهمیدم!.... تا فکر و خیال های پژمرده ، این چنین آرامشم را به تاراج نمی برد...کاش نمی ترسیدم!......تا ضربان های ملتهب ، این گونه لرزه بر اندامم نمی انداخت...


چه سخت است بزرگ شدن......و چه مکافات بزرگی ست بزرگ 

دیدن...و بزرگ فهمیدن

وسهم من از این همه.....


 





تنها کوهی از خستگی های سترگ است که روی شانه های جوانی ام سنگینی می کندو اکنون این چشمان خسته.......چه با غبطه می نگرد......تمام دنیای خردسالی را که بی محابا خطر می کند،چه نا شکیب می دود پی توپ لحظه هایش در عرض بزرگراه ،زمان.......بی هیچ دلهره ای.....بی هیچ ذره ای هراس!چه آسود می برد انگشت کنجکاوی اش را، در دل کندوی ،حادثه.......بی هیچ ترسی از نیش های زهرآگین! 

چه خوش خیال دست می کشد بر لبه تیز چاقوی فریب .....بی هیچ واهمه ای از خون سرخ دستان کوچکش...و از این همه......تنها پی همان قهقهه های کودکانه است و آن لذت وهیجان زود گذر



نه طعم دلتنگی می فهمد....نه راز تنهایی می داند....و نه حتی آه و


اندوه و غم می شناسد


کاش تنها می دانست .....که نباید بزرگ شود!


تنهایی آدمها گاهی با هیچ چیز پر نمی شود.گاهی نمی شود اشک نشد، ابر نشد، نبارید ،فقط بخاطر اینکه "کسی" دلگیر نشود از بغضت.اما همان "کسی" ها آوار میکنند همه ی غصه هایشان را روی سرت و گاهی اصلا به این فکر نمی کنند که تو هم غصه داری، غمگین می شوی گاهی دلتنگ می شوی گاهی ...که دلت گاهی یک آغوش گرم می خواهد برای نوازش،یک دست مهربان می خواهد برای پاک کردن اشکهایت ویک قلب بزرگ که برایت آرزوی خوشبختی کند گاهی.


 


و این "گاهی" ها چقدر زیاد می شوند وقتی روی دلت تلمبار شده اند وقتی همیشه همینجا ور دلت نشسته اند و نه دست مهربانی هست و نه آغوش مهربانتری که تکانشان دهد ...گاهی دلت روزهای قدیم تر را میخواهد.نه خیلی قدیم تر ولی. همین هفت، هشت، ده سال پیش شاید،دلت میگیرد از اینکه وقتی تنهایی هیچکس دیگر تنها نیست  که یاد تنهایی تو بیوفتد و غصه ات را بخورد.دلت میگیرد از اینکه همیشه تکیه گاه بوده ای در زندگیت و حالا که کسی نیست انگار، که کمی، فقط کمی تکیه گاه شود برایت ،دلت میگیرد از اینکه همیشه غم داری در دلت اما لبت می خندد که دلگیر نکنی کسی را، که نمی توانی سخت باشی، سفت باشی...


 


دلگیر شوی ازحرفی یا گلایه ای کنی از کسی چونکه "عادت" کرده ای فقط غصه دیگران را بخوری.چونکه یاد گرفته ای "بی توقع" باشی از همه ،بی انتظار،بی خواستن، حتی از خودت گاهی.وقتی کسی هیچوقت نپرسید غم همیشگی نگاهت راچرامیان اینهمه خنده و لودگی پنهان کرده ای؟!وقتی دوست داری کسی قلبت رابفهمد نه تصنع چهره ات را اما هیچ کس حوالی دلت پیدایش نمی شود، گاهی، فقط "گاهی" که این دل طفلکی بی آزار "تنگ" می شود،سری به کلبه کوچک و حقیرش بزن فقط گاهی ...



تو را نمی بخشم.. تو را نمی بخشم نه بخاطر اشکهایی که برایت می ریزم. نمی بخشم نه بخاطر روزها و شبهایی که از تنهایی لرزیدم و فرو افتادم. نمی بخشم ات نه بخاطر دلی که روزهاست از دلتنگی جان می دهد. نمی بخشم ات نه بخاطر اینکه رهایم کردی و رفتی. نمی بخشم ات بخاطر همه ی آنچه را که با بی صاحب کردن دلم باعث شدی مثل سرب داغ فرو دهم. نمی بخشم ات بخاطر اینکه کمی مانده به پایان آن سفر طولانی چنان رهایم کردی که هیچ هم سفری این چنین همراهش را در سیاهی و ظلمت ناکجا آباد رها نمی کرد. نمی بخشم ات بخاطر اینکه ساده از من گذشتی از کسی که از تو هرگز ساده نگذشت. نمی بخشم ات بخاطر اینکه ترس را اولین بار بعد از رفتنت به من فهماندی چه هولناک بود و هست! نمی بخشم ات، تو شمه ای از بهشت بر من نمایاندی و کلید و بهشت را با خود بردی و مرا در برزخی رها کردی که در بلا تکلیفی اش حیرانم. نمی بخشم ات بخاطر اینکه در ظلمت آن شب لعنتی خنده و امید و آرزوهایم را به جهنم فرستادی. نمی بخشم ات بخاطر اینکه رفتنت سرمایی را درونم دمید که شعله ی فروزان هیچ آتشی قطره ای از یخ اش را ذوب نمی کند. نمی بخشم ات، تو دوست داشتنم ،تمام احساسم را ساده و کوچک پنداشتی .صدای قلبم که ضجه می زد شنیدی، گریه سر دادی که صدای قلبم را که التماست می کرد نشنوی. نمی بخشم ات بخاطر اینکه به شعورم در شناختن ات توهین کردی. نمی بخشم ات چون مرا معتاد بودن ات کرده بودی. امروز و حالا دلم از تمام حرفهای زیبا نمای، بد سیرت بهم می خورد. از این بدسگالی که برای عشقم رقم زدی بی زارم. از خودم از تو بیزارم. از صدای خودم، از صدای تو در گوشم بیزارم. از نگاهم یخ زده ام که به دنبال چشمان بی روحت دودو می زند. از دستانم که روزی فکر می کردم که دیگر هرگز فاصله انگشتانش خالی نخواهد ماند از دستان تو که دستانم را واحد کرده بود. چه پاداش گران بهایی در ازای همه ی عمر عشقم پیشکش ام کردی، دست دلت درد نکند.