دفتر دلتنگی من

بخوان...ولی بدان حرفهایم به همین راحتی که میخوانی نوشته نشده اند

دفتر دلتنگی من

بخوان...ولی بدان حرفهایم به همین راحتی که میخوانی نوشته نشده اند

در این سرمای بی محبت
گرمای پر از محبت قلبت
تنها نقطه آرامش من است
که مرا بیش از همیشه عاشق کرده است

من و تو و باران با هم و طلوع یک لحظه عاشقانه
صدای نم نم باران و صدای تپشهای قلبمان همه با هم نوایی عاشقانه
دستت در دستان من و گرمی دستانت یک حس عاشقانه
صحنه باران و خیسی گونه هایمان ، از ته دل لبخند بر روی لبانمان،یک خاطره عاشقانه
گرمی نفسهایت، راز قدمهایمان، حال و هوای هر دویمان، همه با هم در یک هوای عاشقانه
و در یک لحظه در نوایی که احساس مرا به تو بیشتر میکند در این هوای عاشقانه خاطره ای همیشه ماندگار را در دلهایمان برجا میگذارد
غرق میشوم در قطره های باران و همراه میشوم با اشکهایی که بر گونه هایت نشسته ، حس میکنم احساس تو را ، میپرستم تمام اشکهای شوق تو را …
میبوسمت تا لبهای خیسم طعم شیرین اشکهایت را بچشد، تا به این باور برسم که در کنار تو بودن برایم به معنای زیباترین حس دنیاست
حالا اشکهای تو و باران و اشکهای من همه با هم قطره قطره بر روی زمین میریزند تا خیس کند زمینی را که تشنه باران عشق است !
من و تو و باران ، با هم یکی شدیم و دنیا را عاشق کردیم
در این سرمای بی محبت ، گرمای پر از محبت قلبت ، تنها نقطه آرامش من است که مرا بیش از همیشه عاشق کرده است !
ببار ای باران عشق من ، ببار و پر از طراوت کن سرزمین قلبم را
اینک باران تمام شده و تو در کنارمی، غرق در شعر بارانی منی

تو از حالم خبر داری

و این نهایت عشق است و یک حس ماندگار ، تو مثل باران باش و همیشه بر روی من ببار
تا احساس کنم سرپناهم تویی که باران منی، تو همان هوای نفسهای منی

تو از حالم خبر داری ، میدانی دلم برایت تنگ شده و خودت نیز یک عالمه درد دل داری
این دلتنگی و این هوا و حال روز و من ، برای تو میتپد هر لحظه قلب من
این شعر و حس و روح لطیف تو ، همه با هم غزلیست عاشقانه برای تو
تو از حالم خبر داری ، میدانی چقدر دوستت دارم ،که تو هم مرا یک دنیا دوست داری
دلم برایت بوسیدنت ، بوییدنت ، آن نگاه مهربانت تنگ شده
پنجره را باز میکنم ، دلم هوایت میکند و به خیالت در آسمان دلتنگی ها پرواز میکنم ، در خیالم با توام و همراه تو ، این قلب من است که لحظه به لحظه میگیرد بهانه ی تو ،تو بگو که از چه بنویسم برای تو
این قلب من و آن قلب تو ، این عشق بی پایانمان ، این احساس من و آن انتظار تو و هوای نفسهایمان
تو از حالم خبر داری ، تو عشق مرا باور داری، مرا میفهمی که میخواهمت ، مرا میخواهی که میمیرم برایت
و این نهایت عشق است و یک حس ماندگار ، تو مثل باران باش و همیشه بر روی من ببار
تا احساس کنم سرپناهم تویی که باران منی، تو همان هوای نفسهای منی
که بی تو شوم ، میمیرم ، من نبض خودم را میگیرم که از حال تو هم خبر دارم
بیش از اینها عاشقم و لحظه به لحظه از دیروز عاشقتر ، به پای تو مینشینم تا لحظه آخر

بـر بـالای افــ ـق ایـــستـ ـاده ام

بـه روزی مـ ــی انـدیـشـ ــم کـه بـا تــو بـاشـ ــم

جــانم را بـه بـاد صبـــ ـحگـاهــی می ســ ــپارم

بـا هــمه خـداحـ ـــافظی می کـــنم

چــرا که تـــو در مــ ـنی ، در تــارو پودم

و موجـ ــی لــطیف برخاســ ـته از جــان تـو

تـا عـــمق وجــودم مــ ـی دود

و راهــی جــ ـاودانـه پـــیش رویــ ـم گســـترده مـی شود

و مــن پــ ــرواز مـی کنــ ـم بـه سـوی تو

به تــو می اندیــشم، به ارمـ ـــغان صبـح

به نــ ـامــت

کــ ـه عاشــقانه بر زبـان جـ ـاری می کنم

بــه تـــو می انــدیشـم ای عشــ ـــق بی پایانم

ﺩﯾﺮ ﭘﯿﺪﺍﯾﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ : اﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻢ،ﮐﻪ ﺗﺎ ﮐﺠﺎ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ . ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﯿﺎﺑﻢ ... ﻭﺷﺎﯾﺪ ﺣﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺗﻌﺮﯾﻔﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻧﻪ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻟﯽ. ﺗﻨﻬﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﻡ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﺮ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺮﺗﺮ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ!!! ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ روزها ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ، ﺗﻨﻬﺎ ﻫﻤﺪﻣﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ ﻭﻣﻨﻪ ﺩﺭﻣﻦ ﮔﻤﺸﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﺮ ﺟﺎﯼ ﻣﺎﻧﺪﻩ ! ﯾﮏ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻧﺎﻫﻤﮕﻮﻥ ﻭ ﺁﻭﺍﺭﻩ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ

دیر باریدى باران....دیر..!!من مدتهاست در غم نبودن عشقم خشکیده ام!!

دیشب برای چندمین بار
باران چشمانم امانم نداد
دست خودم نبود داشتم جمله هایت را میخواندم
دوستت دارم هایت را. . .
تا ابد با تو خواهم بود هایت را . . .
میم هایی که به اسمم اضافه میکری. . .
جمله های عاشقانه ات را…
رعدبرق دلم صدایش خیلی بلند بود
همه شنیدند که چشمانم بارانیست
همه فهمیدند که هوای دلم ابریست
همه فهمیدند که تو با من چکار کردی
اما مهم نیست
امشب هوس باریدن یک دل سیر را به وسعت ثانیه هایی که ترکم کردی دارم
دیشب برای اولین بار صدای رعد و برق دلم را حتی خودم هم شنیدم
باران چشمانم را هم دیگر دیدم دیگر نمیتوانی آنها را جبران کنی
تا ابد هایت را هم دیشب فهمیدم…
وقتی که به صفحه گوشی نگاه کردم گوشی خیس خیس بود و دوستت دارم هایت زیر باران چشمانم انقدر خیس خورده بودند که رنگ دیگرشان را رو کرده بودند

من و خاطرات تو

من 

یک خسته  

روزهای بارانی  

و خاطرات تو  

خاطرات تو  

خاطرات تو 

راز بقایی یک آدم نیمه جان باید همین باشد

ای کاش

ای کاش با خنده میتوانستم فراموشت کنم
ای کاش ته خنده هایم بغض نبود
ای کاش هر وقت دلم میگرفت لبخند نمیزدم به یاد کسی که برای لبخندش بارها دلم گرفت
تو از ذهن من پاک نمی شوی فقط دور ودورتر میشوی اما من باز هم سایه ات را میشناسم
عشق تو سراب بود و من به دنبال تو
ای کاش میتوانستم تمام قدم های رفته را برگردم
ان موقع دیگر وقتی خواستی به چشمانم خیره شوی میگویم صبر کن صبر کن
به من نگاه نگن با من حرف نزن من با تو قهرم
شایداینطوری صدات دیگه توی گوشم نپیچه شاید دیگه چشمات از خاطراتم پاک بشه شاید دیگه یادم نیاد

دلم کما میخواهد

دفترم درد میکند  

واژهایم تیر میکشند  

سکوتم گیج میرود  

آبریزش چشم دارم 

در گلویم بغض جمع شده  

دلم آشوب است  

از صبح بارها خاطره بالا آورده ام  

انگار مسموم شده ام  

باز هم دروغ به خوردم داده اند  

هر بار به خودم قول میدهم  

فریب نخورم  

و هر بار توبه میشکنم  

دروغها شیرنند و من 

همیشه تشنه شربتهای شیرین  

حالم بد است  

دلم کما میخواهد  

بی خبری.فراموشی.دیوانگی  

دلم تلخی میخواهد  

تلخی حقیقت  

کمی حقیقت حالم را بهتر میکند  

دارویی تلخ و بد مزه  

دلم کما میخواهد

تهی میشوم 

در سینه ام  

حسی  

به شدت ناگهانی ترین اتفاق خودش را می کشاند  

به زیر صفر  

یخ میزند قلبی  

که نبضش را از تو میدانست  

و ایستادن را برای تو  

کجای زندگی باشم وقتی تو نیستی؟؟؟

کاش می دانستی، من سکوتم حرف است،

حرف هایم حرف است،

خنده هایم، خنده هایم حرف است.

 کاش می دانستی،

می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم.

کاش می دانستی، کاش می فهمیدی،

کاش و صد کاش نمی ترسیدی که مبادا دل من پیش دلت گیر کند،

یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند.

من کمی زودتر از خیلی دیر،

مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد.

تو نترس، سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد.

کاش می دانستی،

چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت،

در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست.

تازه خواهی فهمید، مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست.

باید باور کنیم
 تنهایی تلخ ترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست

روزهای خسته ای
که در خلوت خانه پیر میشوی
و سال هایی که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است
تازه، تازه پی می بریم
که تنهایی تلخ ترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست
دیر آمدن…! دیرآمدن….!

روز آرام آرام سینه شب رادریده چون بلوری از خیال به سمت یغما میرود  

اما شب خسته و تنها همچنان بهر تماشای تمنامیرود    
آن طرف در دور دست یک نگاه به عمق معنا میرود………. 

دل من بر موج سوار سمت خدا با این نفسها میرود….

لحظه ای دیگر هوا از روشنی پر  میشود 

لحظه ای دیگر مرا از سینه شلاق میزنند  

در مسیرسرنوشت درشهر غم بر صلیبی از جفا….. 

قلب مرا درخانه آتش میزنند……….. 

گوشه ای از هوس آه وستم… 

درکنارش ظلمت وحرص وطمع….. 

ازته دل ترس را صدایش میزنند……. 

اما ترس خیمه زده بر جای حق… 

رو به زوال اندیشه ای شوم دارد……… 

روبرو پشت نگاه رو بخدا… 

ساعتش نزدیک است…. 

وقت مرگ است
و سکوت کردن من… 

وقت تاریک شدن پنجره ها….. 

کندن یک ورق از خاطر ما…….. 

ساعت رسیدن به انتها … 

لحظه شوک به زمین……. 

وقت بر عکس شدن جاذبه ها….. 

لحظه تلخ وداع… 

شستن آبی رنگ آسمون توی هوا…… 

ریختن اشک
کمی ناله زدن.. 

رو قبری که شده… 

قبر همه عاطفه

دلــــم گــرفـتـه اســت …
نــه اینــکه کـسی کاری کــرده باشــد نــه …

مــن آنقــدر آدم گــریــز شــده ام

کــه کـسی کارش بــه اطــرافــ مــن هــم نمی رســد..

دلــم گــرفتـه اســت که آنچــه هستــم را نـمی فــهمـند …

و آنچــه هـستـنـد را مــیپـذیــرم …

و دنیـا هــم بـه رویــش نمی آورد ایــن تنــاقــض را …


مرد قصه

                                                      میگن چه مرد خوبی همیشه سر به زیره . . .

                                                            بیچاره مرد قصه،آخه داره میمیره !

                                                      سینش پر التهابه،آرزوهاش سرابه . . .

                                                          هزار هزارتا سوال،افسوس که بی جوابه !

                                                       یه چیزی مثل بختک نششسته توی گلوش . . .

                                                          اسیره  مرد قصه بین دل و آبروش !

                                                            اسیره  دلش یه جایی گیره . . .
                                                           دلم براش میسوزه کی اشکشاشو میبینه !

نفس نفس شراره،چشاش ابر بهاره . . .

وقتی دلش می گیره رو دوش کی می باره !

نفس نفس قاصدک مردن یک شاپرک . . .

میخنده آره،ولی خنده ی دلخوشکنک !

غزل غزل ترانه،بازیه وحشیانه . . .

مرد صبور قصه،گریه های شبانه !

اتل متل هیاهو،رگ وتیغه ی چاقو . . .

تو لحظه ی مردنش دیدن چشمای سیاه اون!

یه مرد اسیر توی قفس،لخته ی خون توی نفس . . . !

گل لاله و شبنم،اشکای ریز و نم نم . . .

هق هق مرد خسته،مسافره جهنم !

یه مرد خسته تو تنهایی نشسته . . .

دیدن بی وفایی دل اونو شکسته !

نقطه نقطه خاطره،دلش از اینجا پره . . .

با اینکه اون رفته،ولی بازم به انتظار نشسته !

خدا خدا خدایا،مرد و هزارتا رویا . . .

اما الان چی داره یه رویا توی کما !

سربه زیر شهرمون سرش به زیر افتاده . . .

چشاشو دوخته به خاک زندگی رو وا داده !

بسه دیگه سیاهپوش،این حرفا بی فایدست . . .

گردن چاقو ننداز،قاتل مرد خاطرست !

حرفای من تموم شد حالا چهار خط وصیت . . .

وصیتی پر از درد،از مرد این حکایت !

بگید به عشقم که من به پای اون نشستم . . .

بگید بره تا خورشید،مهم نیس که شکستم !

بهش بگید بدونه تا همیشه باهامه . . .

بگید مریض نبود بغضش توی صدا نشسته بود!

یه فاتحه یه تابوت با گلای گلایول . . . 

این شد ماجرای مرد سر به زیر شهرمون....

پـــــروردگـــارا . . .

شــــادی را بــه کـسـانی هــدیــه می کـنــم که آن را از مــن گــرفـتنـد

عشـقــم را بـین کـسانی تـقــسیـم می کـنـم کـه دلــم را شـکـستـند

دعـایــم را نثـار کـسانی می کـنـم کـه نفــرینـم کــردنـد

محـبتــم را بـه کـسانی می دهــم کــه بــر دلــم زخــم نـهـادنـد

می خــواهــم بــر روی پـاهــایـم بـایـستــم تـا آسـمــان شــانه هــایـم را لمـس کـند

می خـواهــم بخــندم چـــون کـه هـنــوز تـــو بـا مـنی

آدمها

ﺁﺩﻣﻬﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻫﺎ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﻭﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩﯼ ﺍﻡ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ پرنده ﻭ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﻨﺪ … ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮﺕ ﮐﻨﻨﺪ ﻭﺑﺎﻝ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﻭﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﻭﺝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯﺩﺳﺘﺮﺱ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗﺸﻨﻪ ﺍﺕ ﺩﻭﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ ! ﺍﺻﻼً ﺩﺳﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺑﺲ ﻣﻬﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺗﻮﯼ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻧﻪ ﺩﺍﻡ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪ ﻧﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻫﻞ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺍﻧﺪ ﺁﺩﻣﻬﺎ میروند.ﺷﮏ ﻧﮑﻦ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻟﻬﺎﯼ ﭘﺮﯾﺪﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﯿﭽﯽ ﮐﻨﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻫﺮﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺗﺮ ﺍﻧﺪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﻣﺮﻍ ﺁﻣﯿﻨﺖ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﯾﺎ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺩﻟﺖ ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﭘﺮﺳﺘﻮﯼ ﻣﻬﺎﺟﺮﻧﺪ … ﮐﻼﻏﻬﺎﯼ ﺳﻖ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻧﻪ ﻋﻄﺮ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺩﺍﻣﻦ ﮔﯿﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻧﻪ ﻧﻤﮏ ﺩﺳﺘﻬﺎ ﻭﭼﺸﻤﻬﺎ ﻭ نه ﺩﺍﻧﻪ ﻭﺩﺍﻣﺖ …

از کجا بگویم!?

ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ؟ ! ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ … ﺩﻟﺨﻮﺷﯿﻬﺎ ﮐﻢ ﻧﯿﺴﺖ … ﺁﺩﻣﻬﺎﻯ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﻡ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ … ﻣﻰ ﺁﯾﻨﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺭﻭﻯ ﻟﺒﻢ ﻣﻰ ﻧﺸﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ … ﻭﻟﻰ ﺩﻟﺘﻨﮕﻰ ﻋﺠﯿﺒﻰ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ … ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﺖ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ … ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﻟﺘﻨﮕﻰ ﯾﺎ ﻧﻪ ؟ … ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻰ … ﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻰ ﭼﻘـﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﺘﻨﮕﻰ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺯﺟﺮﺁﻭﺭ ﺍﺳﺖ … ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻨﺪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ … ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻪ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺍﻯ ﺩﺍﺭﻯ … ﮐﺎﺵ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩم ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺳﺎﺩﻩ بگریم ﻭ ﺑﺨﻨﺪم … ﺍﻣﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻨﺪ … ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﻧﻔﺴﻬﺎﯾﺖ ﻏﺒﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ … ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺗﺎﺭ ﺍﺳﺖ … ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ؟ … ! ﺍﺯ ﺁﻏﻮﺷﻬﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻡ ﻧﻤﯿﺸﻮﻧﺪ ؟ ! … ﻟﺒﺨﻨﺪﻫﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﺷﺎﺩﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ؟ ! … ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺸﻨﺎﺳﻤﺸﺎﻥ ؟

به ی جایی از زندگی که رسیدی،میفهمی

ﺑﻪ ی ﺠﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯼ ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺷﺘﻦ ، ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﯽ ﺻﺮﻑ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻧﺶ ﮐﻨﯽ ﺑﻪ یه ﺠﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯼ ، ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺯﻭﺩ ﻣﯿﺮﻧﺠﻪ ﺯﻭﺩ ﻣﯿﺮﻩ، ﺯﻭﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ. ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺮﻧﺠﻪ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺮﻩ، ﺍﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻧﻤﯿﮕﺮﺩﻩ … ﺑﻪ یه ﺠﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯼ ، ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﺭﻧﺞ ﺭﺍ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﻣﺘﺪﺍﺩ ﺩﺍﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ قیچی که ﻣﯿﺒﺮﻩ ﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﺍﺯ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﮕﺬﺭﯼ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿـﺸﻪ ﻗﺎﺋﻠﻪ ﺭﻧﺞ ﺁﻭﺭ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﯽ. ﺑﻪ یه ﺠﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯼ ، ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﻨﺪﯾﺪﻩ ﺭﻭ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺑﺒﺮﯼ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺍﻭﻧﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﺷﮏ ﺭﯾـﺨﺘﻪ، ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ … ﺑﻪ یه ﺠﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯼ ، ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﯿﮑﻪ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﻧﺎﻟﻪ؛ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺿﺮﺑﻪ ﺳﻬﻤﮕﯿﻦ ﺑﺎﺷﻪ، ﻻﻝ ﻣﯽ ﺷـی و سکوت میکنی دیگه کاری از دستت بر نمیاد میشینی و شکستن خودتو نگاه میکنی این روزها ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍهد ﭼﺸﻢ ﻫﺎیم ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﻡ ..ﺟﺪﯾﺪﺍ .. ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍهد ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺸﻮﻧﻢ ﺁﺩﻣهایی ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺧﻮﺩﺷﺎﻧﻢ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻨﺪ چه ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ..… ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ ﻓﻬﻤﯿﺪﺷﺎﻥ ..… تنهایی را ترجیح میدهم به چنین آدمهایی