اکنون دیگر "در دسترس" بودنت مهم نیست چون دیگر نه "مشترک" هستی و نه "مورد نظر" ...!
هوا سرد است اما نگران نباش سرما نمیخورم ، کلاهی که سرم گذاشتی تا گردنم را پوشانده...!
هرکس ک سراغت را میگیرد ، نمیگویم وجود نداری ، میگویم وجودش را نداشتی...!
فکر نکن تو فوق العاده بوده ای ، قطع به یقین من کم توقع بوده ام...!
حالا هم که اتفاقی نیفتاده ، حادثه ی بین ما ، فقط یک زد و خورد ساده بوده ! تو جا زدی ، من جا خوردم....!
زمانی "نبودنت" همه هستی مرا نابود میکرد ولی حالا "بودنت".......!
میشود که نباشی؟؟؟
راستی!!
سلام مرا به وجدانت برسان...البته اگر بیدار بود
این روزا یه جوریم... یه روز شادم یه روز ناراحت... همش منتظر یه اتفاقم... نمیدونم چیه... اما انگار قراره یه چیزی بشه... بد یا خوب نمیدونم... اما استرس دارم!!! نگرانم!!! امیدوارم!!! خوشحالم!!! نمیدونم منتظر چی هستم. منتظر چی باید باشم. آینده برام مبهمه. فقط دارم این روزارو میگذرونم... به این امید که معجزه ای بشه. تغییر مثبتی بوجود بیاد... حالم بهتر شه... روحیم عوض شه... ته دلم امید دارم این روزا هم میگذره. و دوباره میشم همون آدم قدیم... مطمئنم بعد از هر سختی آرامشه... به امید آرامش بعدش... این سختی ها بگذره
برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، از تو بیزارم ، بهانه هایت را برایم تکرار نکن
حرفی نزن ، بی خیال ، اصلا مقصر منم ، هر چه تو بگویی ، بی وفا منم!
نگو میروی تا من خوشبخت باشم ، نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم…
نگو که لایقم نیستی و میروی ، نگو برای آرامش من از زندگی ام میروی….
این بهانه ها تکراریست ، هر چه دوست داری بگو ، خیالی نیست….
راحت حرف دلت را بزن و بگو عاشقت نیستم ، بگو دلت با من نیست و دیگر نیستم!
راحت بگو که از همان روزاول هم عاشقم نبودی ، بگو که دوستم نداشتی و تنها با قلب من نبودی
برو که دیگر هیچ دلخوشی به تو ندارم ، از تو بدم می آید و هیچ احساسی به تو ندارم
سهم تو، بی وفایی مثل خودت است که با حرفهایش خامت کند، در قلب بی وفایش گرفتارت کند ، تا بفهمی چه دردی دارد دلشکستن!
برو، به جای اینکه مرحمی برای زخم کهنه ام باشی ،درد مرا تازه تر میکنی !
حیف قلب من نیست که تو در آن باشی ،تمام غمهای دنیا در دلم باشد بهتر از آن است که تو مال من باشی….
حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببینند ، تو لایقم نیستی ، فکرنکن از غم رفتنت میمیرم!
برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، برو و دیگر اسم مرا صدا نکن
بگذار در حال خودم باشم ، بگذار با تنهایی تنها باشم …
مینوشتم ، نمیخواند ، اگر نمی رفتم ، نمی ماند ،
رفتم و او رفته بود ، همه چیز را شکسته بود،
روی دیوار اتاق نوشته بود که خسته بود
نه شوقی برای ماندن ، نه حسی برای رفتن ،
نه اشکی برای ریختن ، نه قلبی برای تپیدن
نه فکر اینکه تنها میشوم ، نه یاد آنکه فراموش میشوم
بی آنکه روشن باشم ، خاموش شدم ، غنچه هم نبودم ، پرپر شدم
بی آنکه گناهی کرده باشم ، پر از گناه ، یخ بسته ام دیگر ای خدا…
تحملش سخت است اما صبر میکنم ، او که دیگر رفته است ، با غمها سر میکنم
شکست بال مرا برای پرواز ، سوزاند دلم را ، من مانده ام و یک عالمه نیاز
نه لحظه ای که آرام بمانم ، نه شبی که بی درد بخوابم !
نه آن روزی که دوباره او را ببینم ، نه امروزی که دارم از غم رفتنش میمیرم…
نه به آن روزی که با دیدنش دنیا لرزید ، نه به امروزی که با رفتنش دنیا دور سرم چرخید
پر از احساس اما بی حس ، لبریز از بی وفایی، خالی از محبت!
این همان نیمه گمشده من است ؟
پس یکی بیاید مرا پیدا کند ، یکی بیاید درد دلهای بی جواب مرا پاسخ دهد!
یکی بیاید به داد این دل برسد ، اینجا همیشه آفتابی نبوده ، هوای دلم ابری بوده
مینوشتم ، نمیخواند ، اگر نمی رفتم ، نمی ماند ، رفتم و او رفته بود ، همه چیز را شکسته بود، روی دیوار اتاق نوشته بود که خسته بود !
دلی را عاشق کنی و بعد خسته شوی ، محال است که به عشق وابسته شوی !
با عشق به جنون رسیدم ، همه چیز را به جان خریدم ، جانم به درد آمد و روحم در عذاب ، لعنت بر آن احساس ناب ، که دیگر از آن هیچ نمانده ، هیچکس هنوز آن شعر تلخ مرا نخوانده !
با عشق آشنا شدم و با بی وفایی رفیق.تنهایی رفت و چشمم رنگ محبت را ندید...
خواستم کمی مرا با عشق آشنا کنی ، عشق را برایم معنا کنی…
لذت ببرم از لحظه هایش ، آرام بگیرم در آغوشش
خواستم رها شوم از تنهایی ، از درد و غصه و نا امیدی…
خواستم خزان را زیبا ببینم ، باران را در کنار تو جشن بگیرم….
خواستم احساسم را به رخ دیگران بکشم ، طعم دوستت دارم را بچشم
با عشق آشنا شدم و با بی وفایی رفیق ، تنهایی رفت و چشمم رنگ محبت را ندید…
از احساسم تنها سردی به جا مانده ، دلم در گذشته ها قصه ی بی وفایی را زیاد خوانده…
و من در آتش حقیقتی میسوزم که با خود میگویم ای کاش رویا بود ، با تو بودن خواب و خیال بود…
پشیمان از رفتن به سوی عشق ، به سوی عشقی که هنوز با وجود بی وفایی ات، برایم معنایش نکردی!
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ، ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ
ﺭﻭﺯﯼ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ، ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﺑﺎﺷﯽ ، ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ
ﺣﻮﺍﺱ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﯽ ، ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﻣﺪﻥ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ﻫﺎ ﺑﻬﺎ ﺑﺪﻫﯽ
، ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯿﺮﺳﺪ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﺮﻭﺩ ، ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯿﻤﺎﻧﻨﺪ ، ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﯿﻤﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﻣﯿﻤﺎﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﺠﺎﺏ
ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
ﻣﺠﺎﺑﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺑﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﯼ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺟﺪﺍ ﮐﻨﯽ ،
ﻣﺠﺎﺑﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﭼﯿﻦ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺸﺎﻥ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺟﺪﺍ ، ﻫﯽ
ﻣﺮﺍﻗﺒﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﯽ ، ﻫﯽ ﺑﻬﺸﺎﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ ، ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻘﺴﯿﻢ
ﮐﻨﯽ ، ﻫﺮ ﻣﻮﻗﻊ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺣﺰﻥ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﻣﯿﺸﻮﯼ ﺑﺎ
ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﺎﻓﺎﺕ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺭﻭﯾﺸﺎﻥ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﻨﯽ ،
ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺠﺎﺏ ﻣﯿﺸﻮﯼ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺭﻭﯼ ﻃﺎﻗﭽﻪ ﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺍﺕ ، ﺑﻬﺸﺎﻥ ﺑﺮﺳﯽ ،
ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺛﺎﺑﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﯽ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ
ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺷﺎﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮﯼ ، ﺭﻭﺯﯼ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ
ﻣﯿﺮﺳﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺗﻮﻗﻊ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ، ﺁﺩﻡ
ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺗﻮﻗﻊ ﺗﻼﻓﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺗﻮﻗﻊ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ
ﺭﻭﯼ ﺑﺪﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﺕ ﺩﻫﻨﺪ ، ﺗﻮﻗﻊ ﺑﺪﯼ ﮐﺮﺩﻥ ، ﺗﻮﻗﻊ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ ،
ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺸﮏ ﺗﺮ ﻭ
ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﺗﺮﯼ ، ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﯼ ﺳﺎﻟﻤﯽ
ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺗﺶ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺎﺩﺍﺑﺎﺩ ، ﻭ
ﺳﻮﺧﺘﻨﺖ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﻨﺪ
ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺘﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻋﺎﺩﺕ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩِ
ﺧﻮﺩ ﺗﻮ ،ﺁﻧﻄﻮﺭ ﺣﺴﺎﺏ
ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩ ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ
ﺭﺍ ﻫﺪﻑ ﻧﮕﺮﻓﺘﯽ ﻭ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺸﮑﻨﯽ ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻧﻪ ،
ﺷﮑﺴﺘﯽ ﻭ ﺣﺘﯽ ﭼﻨﺪ ﺗﮑﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻻﺑﻪ ﻻﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﮔﯿﺮ ﻭ ﺍﮔﯿﺮ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ
ﻭ ﻗﻄﻌﺎﺕ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﻫﺮﮔﺰ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﺸﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺸﺪﯼ ﺑﻪ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ
ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺑﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺳﻮﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ، ﺩﺭﺳﺖ ﺟﺎﯾﯽ
ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺭﺍﻩ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ
ﮔﻮﺭﺕ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﻦ ﺗﻮ ﺍﺧﻢ ﮐﺮﺩﯼ ، ﮔﻔﺘﯽ ﻧﻪ ﻭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯼ ، ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺎﯾﯽ
ﺩﺍﺷﺖ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺯﺧﻢ ﺯﺑﺎﻥ ﻫﺎﯾﺶ ﺩﺍﺭﺩ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﺍﺕ ﻣﯿﺸﻮﺩ ،
ﺁﺩﻣﯽ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ ، ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ
ﺑﻮﺩﻩ ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ، ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺟﻠﻮﻩ ﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ
ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﻭ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯿﺪﻫﺪ ،
ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺤﻀﺎﺭ ﮔﻮﺷﺖ ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﻗﻠﺐ ﻭ ﻣﻐﺰﺕ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻨﺪ
، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﺮﺩ ، صدا های ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺖ
ﻣﯿﭙﯿﭽﺪ ، ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺭﻭﺯﻫﺎ ، ﻣﺎﻩ ﻫﺎ ، ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﻣﯿﺮﻭﯼ ، ﻭ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺕ
ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺁﺩﻣﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺁﻧﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺟﺪﺍ
ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ؟
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺁﺩﻣﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻮﺩ ﻫﻮﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻡ ؟ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺁﺩﻣﯽ
ﮐﻪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﻗﺴﻢ ؟ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺁﺩﻣﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﯾﮏ
ﻧﻮ ﮐﺎﺩﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯿﺸﺪ ؟ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺁﺩﻣﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ
ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﺮﮔﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩﺵ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ؟
ﻭﺑﻌﺪ ﺣﯿﺮﺍﻥ ﻣﯿﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﻫﻮﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﻦ
ﺍﺕ ﻣﯿﭽﺮﺧﺪ ﺑﺮﺵ ﻣﯿﺪﺍﺭﯼ ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ، ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺭﺍ ، ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﺭﺍ ، ﺑﺎ ﺩﺳﺖ
ﺑﺮ و ﺭﻭﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﮑﻨﯽ ، ﺍﺧﺮﯾﻦ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ
ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯼ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮏ ﭘﺎﮐﺖ ﻣﻘﻮﺍﯾﯽ ، ﭘﺎﮐﺖ ﻣﻘﻮﺍﯾﯽ ﮐﻪ
ﺭﻭﯾﺶ ﺑﺎ ﻓﻮﻧﺘﯽ ﺧﻮﺍﻧﺎ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ، ﺩﺭ
ﭘﺎﮐﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻨﺪﯼ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮐﻞ ﺩﻧﯿﺎ ﺟﺪﺍ
ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻨﺪﯼ ﻭ ﭘﺎﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻐﻀﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺠﺎﺭﯼ ﺗﻨﻔﺴﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ
ﻣﯿﺪﺭﺩ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﯼ ﺫﻫﻦ ﺍﺕ ، ﻓﮑﺮﺕ ﻭ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﭘﺮﺕ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭﺳﯽ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ ، ﺩﺭﺳﯽ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ